من الغریب الی الحبیب

اینجا قلمم تنها وقف سید است؛

من الغریب الی الحبیب

اینجا قلمم تنها وقف سید است؛

من الغریب الی الحبیب

خدایا، یارانمان! یارانمان! آری یارانمان را ربودند که «تن‌ها» بودیم، «تنها» شدیم. پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» می‌هراسند؟ چرا از ایمان می‌ترسند؟
پنداری که چون شمع ذوب می‌شویم، آب می‌شویم. ما از مردن نمی‌هراسیم، امّا می‌ترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند و اگر هم نسوزیم روشنایی می‌رود و جای خود را دوباره به شب می‌سپارد. چه باید کرد؟ از یک‌سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا «آینده» بماند هم باید امروز شهید شویم تا «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا «شهید» نشود.
عجب دردی!

rezvanfares@ در نرمافزار سروش و بله

آخرین نظرات

  

بی‌بصیرتان نخوانند!

 

 

هنوز داغ کشتار شیعیان یمن بر دلمان سنگینی می‌کرد که توهین به امام راحل، آن‌هم به دست برخی مدعیان پیروی از خط امام در دانشگاه‌ها، دلمان را آتش زد.خبر اهانت به مقدسات در روز عاشورا و سردادن سوت و کف و سنگ‌باران نمازگزاران، قرار را از کفمان ربود و ما را عزادار کرد. بصیرت که نباشد بصر هم دردی را دوا نمی‌کند و آدمی را در روز روشن به بیراهه می‌کشاند. قبیله بی‌بصیرت سرنوشتی جز ضلالت و سرگردانی ندارد و فرجام این قبیله شمشیر کشیدن به روی امام و مولاست. حسین بن علی (ع) را قومی بی‌بصرت به شهادت رساندند که به ظاهر خود را مسلمان و مؤمن می‌دیدند و ادعای مسلمانی‌شان گوش فلک را کر کرده بود، همین روزها بود که دلمان از دست خواص بی‌بصیرت خون شد، امّا چیزی که دلمان را قرص کرد، قبیله ماست که هنوز رو به قبله امامشان نماز می‌خوانند. می‌دانیم که این انقلاب مستحکم‌تر از آن است که چند شعار و کناره‌گیری چند تن از خواص بی‌بصیرت به آن ضربه بزند، همین اتفاقات هم توفیق الهی بود برای جماعتی که در بین اعتقاداتشان قلقلکی خورده بود تا سره را از ناسره تشخیص بدهند، امّا هر چه باشد باوجود این همه رویش، دلمان برای این ریزش‌ها سخت می‌گیرد و می‌سوزد. خرداد ماه هر سال تا قبل از به پا شدن فتنه سبز اموی دلمان تنها داغدار رحلت پیر خمینی بود که هر جا که دلگیر می شدیم نگاه به عکسهایش آرام بخش دردها و مرهم زخم‌هایمان در این روزگار هزار رنگ بود ولی بعد از آن داغ‌های بسیاری به دلمان نشست، داغ توهین به امام راحلمان (ره)، داغ سر بریدن ایمان جوانانمان در آتش فتنه‌ی جماعتی منافق، داغ ندای این عمار...داغ بغضهای نماز جمعه 29/خرداد آن سال... .

 

 

22 بهمن، بساط فتنه جمع شد؛ مراقب فتنه‌های آینه باشیم، از هر نوع و شکل و رنگی! مؤمن که از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود. امّا دشمن از همان سوراخ و شاید از منطقه دیگری دوباره وارد شود با همه ابزار و آلات رسانه‌ای‌اش. رصد شیوه‌های دشمن، وظیفه همیشگی همه ماست. اتفاقی که در 22 بهمن هفت سال پیش اتفاق افتاد، از آن اتفاق‌هایی بود که شاید فقط هر سی سال یک‌بار انتظارش را می‌توانی داشته باشی. اتفاقی که بار دیگر روح بیداری را در کالبد امت اسلامی دمید و به همه دنیا نشان داد که خمینی و امتش هنوز زنده‌اند.

#فرزند_محرمم

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۵
شباب الخمینی

عشق بی‌مرز،

 

 

مرتضی جان با اجازه ازت قلمی می‌زنم از هزاران هزار برگ از دل نوشته‌های شیدائیت؛

 

 

((امروز، منتهی علیه حاشیه اروند مرکز تاریخ است، از اینجاست که عاقبت زمین معیّن می‌گردد؛ اگرنه به من بگو که در کدامین نقطه زمین حادثه‌ای از این عظیم‌تر در جریان است؟))

 

 

امروز حاشیه‌ی اروند از دمشق تا الزهرا، از خاک غزه تا کربلا پیش رفته و مرزهای محدود دنیا را زیر پا گذاشته است ولی حکایت همان حکایت مردانی افلاکی ساکن دنیای خاک است که شعار ((هیهات مناالذلّه)) دیروز و امروز را آرمان خود قرار داده‌اند تا کشتی طوفان‌زده تاریخ را به ساحل آرام عدالت برسانند. هنوز قرن پانزدهم هجری قمری تمام نشده است و آرزو ترین دعا، تنها امید روزگار، آرامش دل‌های زار و ماه شب‌های انتظارمان است و دل‌خوشیم به این معبری که دوباره از زمین به آسمان بازشده است و گه گاه اندک عشاقی از این جماعت را با خود می‌برد به دیدار معشوق و تنها؛ ماندن و نوشتن از آن‌ها می‌شود مزد ما بال شکستگان اسیر اندر بند بندها. فرقی نمی‌کند که چه لهجه و رنگ و نژادی داشته باشی، عاشق که باشی هر جا که باشی می‌شود سجاده‌ی عروجت، باغبانی را از بین‌الحرمین دمشق، صدر زاده را از حلب و مازح را از دل کفر، سکوت هم چون مایی هم می‌شود اسباب عروج دسته‌ای دیگر که ماندنشان مرهم زخم‌های مسافر خسته‌مان بود ولی... شیخی را از مدینه با ندای لبیک یا حسی...، جماعت گمنامی را از میانمار؛ و اگر باز زبانمان در دهان جا خوش کند و نجنبد شیخی دیگر از نوادگان جون در نیجریه و جماعتی را در بحرین هم تنهایمان می‌گذارند. برایم خجالت‌آور است که جماعتی از ملت پیروان شاه بی‌پناه، به‌رسم مولایشان می‌شوند پناه بی‌پناهان در جای‌جای این وادی دنیا ولی جماعتی دیگر از همین ملت که لباس سیاست بر تن دارند و زمام دار دولتِ جامعه مسلمان هستند هنرشان شده بیانیه دادن برای محکوم کردن، آن‌هم فقط به‌وقت رخ داد فاجعه، دولتی که رییسِ‌جمهورش خود ملبّس به لباس پیامبری است که یاور مظلومان عالم بوده و هست و اسلامش به مرز و زبان و وسعت و قدرت محدود نبود برایش یمن و میانمار و لبنان و روسیه و جیبوتی و بحرین و اکوادور و بوسنی و بنگلادش و آنکارا فرقی نمی‌کرد. مظلومی که باشد؛ در زیر پرچم اسلام آرام می‌گیرد و این وظیفه‌ای است که اسلام به مسلمان می‌بخشد که حامی همه مظلومان جهان باشد و از ظلمِ ظالم و تحریمِ مستکبر هم نهراسد و تنها بیم و امیدش می‌شود خدایی که هرلحظه با اوست و به‌وقت نیاز، شن کویر را هم مأمور می‌کند تا به خدمت مسلمانانی بیاید که انقلابی را شروع کرده‌اند که خود به انقلابی ختم می‌شود که عالم را در بر خواهد گرفت و تا آن موقع هرگز متوقف نخواهد شد. شاید همین‌هاست که از یاد بعضی از دوستان هم‌قطار رفته است که امروز این‌گونه عمل می‌کنند. تاریخ را ما رقم می زنیم و آیندگان می‌ خوانند، مهم است چه درباره‌مان ‌نوشته می شود و بیشتر، این برایم مهم است که احدی نگوید؛ در ریخته شدن خون جماعت مستضعف و مسلمان ملتی مسلمان هم با سکوتش شریک بود که اگر این شد وای بر آن دولت و ملتِ ... .

#فرزند-محرمم

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۶
شباب الخمینی

واکاوی یک درد

اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازمایدتان که در صحنه پیکار حق و باطل,

کدامین از شما نیکوکارتر است.

نامشان «موحد», کتابشان «قرآن», پیامشان «ایمان», جرمشان «قیام», راهشان «اسلام», امامشان «امام», سلاحشان «وحدت», درسشان «جهاد», مرامشان «تقوا» و مقصدشان «شهادت».

خدایا، یارانمان! یارانمان! آری یارانمان را ربودند که «تن‌ها» بودیم، «تنها» شدیم. پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» می‌هراسند؟ چرا از ایمان می‌ترسند؟

پنداری که چون شمع ذوب می‌شویم، آب می‌شویم. ما از مردن نمی‌هراسیم، امّا می‌ترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند و اگر هم نسوزیم روشنایی می‌رود و جای خود را دوباره به شب می‌سپارد. چه باید کرد؟ از یک‌سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا «آینده» بماند هم باید امروز شهید شویم تا «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا «شهید» نشود. عجب دردی!

خدایا، نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطان‌های کوچک با «خون» این‌ها «خان» شوند؟ نکند «جان‌مایه‌ها» برای «بی‌مایه‌ها» ی دون، «سرمایه» مقام شود، نکند شهادت این‌ها، پایگاه دنائت آن‌ها شود؟ نکند میوه درخت «فداکاری» این‌ها را «صاحبان ریاکاری» بچینند؟ نکند ثمره جنگ یارانمان به چنگ «فرنگی مسلکان» افتد؟ نکند «خونین کفنان» در غربت بمیرند تا «خویش باوران غرب» کامگیرند؟ نکند که...نه نه خدایا هرگز!

این‌ها که گفتم کفر است! مگر می‌شود که خون حسین پایمال شود؟ مگر می‌شود که دست عباس بر پیکر یزید بیاویزد؟ هرگز!

خدایا، یادآوران ایمان بودند، چگونه از یاد ببریمشان؟ سیاهی شب به سرخی خون آنان شکافت. بازوان پر توان انقلاب بودند، سرمایه قیام بودند؛ خدایا چگونه می‌توان از یاد برد: «علم الهدی ها» را، «فروزش‌ها» را، «بها الدین ها» را که با مرگ خویش حیات را شوری تازه بخشیدند و در این ظلمتکده چنان نوری خوش درخشیدند. این یاران ناب، شاگردان مکتب یارانی چون «عبدالحمید دیالمه», «مرتضی آوینی», «مصطفی چمران», «مرتضی مطهری» و ... بودند. مردمانی که یارانِ، «دوستِ یار» بودند، کسانی که تا بودند «سیّدمان» غم نداشت، نمی‌گذاشتند که غم داشته باشد ولی حالا دشمنان به ظاهر دوست چشمان «دیالمه» را دور دیدند که خون به جگر «سیّدمان» می‌کنند. آمدم تا بگویم «سیّدم», «عبدالحمیدت» آمد، آمدم تا تلنگری باشم به افرادی که می‌گویند حرف‌هایت معنا ندارد، افرادی که دل‌خوش کردند به حرف‌هایی که تو به آن‌ها خوش‌بین نیستی. آمدم تا دیگر اندوهَت را نبینم، چشمان نگرانت را نبینم، چشمانی که همه چیز را دید؛ و هر چه نصیحت کرد باز این جماعت کج رو به راه خود رفتند و این کاروان سختی کشیده را به راه خود کشیدند و بر پیکره‌اش ضربتی زدند. جماعتی که هر چه گفت فقط به زبان آوردن بود و هر جا که خواست کاری بکند لنگید، ولی بازهم نفهمید که هرکجا که لنگ زد به خاطر این بود که گوش به نصیحت‌های «معلّممان» نداد، نمی‌دانم نفهمید یا نخواست که بفهمد. فقط همین را بدانید که کودکان در گهواره امروز جوانانی شدند برومند و راست‌قامت، جوانانی که اگر پایمان را هم بشکنید و زبانمان را هم ببرید و تنهایمان بگذارید بازهم دست از یاری پیرمرادمان بر‌نمی‌داریم، آمدیم تا نگویی «اینَ عمّار» که ای‌کاش وقتی که این کلمات را می‌گفتی کور می‌شدیم و نمی‌دیدیم و کر می‌شدیم و نمی‌شنیدیم که رهبرمان تنهاست و «عمّارش» را می‌جوید.

آمدیم تا بگوییم ما هستیم و مثل ما کم نیست، «عمّارانت» بیدارند، بیدارند و نخواهند گذاشت نماز این امت قضا شود؛

خیالت راحت، دلت قرص.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۳
شباب الخمینی