خدایا، یارانمان! یارانمان! آری یارانمان را ربودند که «تنها» بودیم، «تنها» شدیم. پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» میهراسند؟ چرا از ایمان میترسند؟ پنداری که چون شمع ذوب میشویم، آب میشویم. ما از مردن نمیهراسیم، امّا میترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند و اگر هم نسوزیم روشنایی میرود و جای خود را دوباره به شب میسپارد. چه باید کرد؟ از یکسو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا «آینده» بماند هم باید امروز شهید شویم تا «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا «شهید» نشود. عجب دردی!