سفری به بهشت
به وقت خاکی نشینانِ گرفتار اندر بند دامها ،سال 1438 هجری قمری است و زمان رفته رفته به غروب خورشید در پهنه ی خاک نزدیک می شود و هوا رو به تاریکیِ شب جمعه ای می رود که زمان وصال مهمانی است که خود اینجا میزبان است.
سه روز پیش که از شهر،این دام عادات و تعلقات،رهایی یافتم و کوله بار سفر خود را در کوله همسفران جا می دادم هرگز نمی دانستم که چه در انتظارم است و همراهی با این جماعت شیدا حکمتش چیست.جماعتی که بلا شک گلچین شده بودند و جمله جا ماندگان از این سفر نور به ما تنها التماس دعا بود.عازم مقتل عاشقان امام زمان(عج) بودیم،این را همه می دانستند اما هیچ کس نمی دانست هر روز این سفر مقدمه ایست برای حضور در محشر کربلای پیران و جوانانی که ((به ابی انت و امی)) را با تمام وجود معنا بخشیده بودند و ما را قدم به قدم به میعادگاه شان می کشاندند.جایی که دیگر اثری از هوای سنگین شهر نبود,جایی که هنوز می شود از عمق روح،نفسی کشید برای ریه هایی که مدت هاست غبار گناه و دود بی تقوایی آن را تیره و مسموم کرده است.حالا دیگر خورشید هم خودنمایی اش را به خاک می دهد و صدای اذان عشق است که تو را به سویی می کشد و تو را وا می دارد تا با جمله جمله اش آب،این مخلوق همیشه شرمنده لبهای خشک خون خدا، بر جوارحت بریزی و گناه از وجود پاک کنی.اینجا به دور از همه تعلقات پا برهنه بر روی خاکهایی قدم بر می داری که تنها به قدر چند صباحی پیشتر در جای جایش پیکرهای پاکی بر زمین افتاده که امروز پدر ومادرهای پا به سن گذاشته بسیاری برای رسیدن خبری از همین پیکرها به انتظار نشسته اند. در زیر سقفی به وسط آسمان ششهادتت را می دهی و به رکوع و سجود می ایستی و در جوار مرقد افلاکیان که پیکرهایشان مهمان خاک است دست به قنوتی بر می داری که فکر پایانش سراسر وجودت را به آتش می کشد.نماز عشق هم پایان می یابد امبا این پایان کار نیست.حالا همه جماعت دعوت شده از جای جای این خاک غیور پرور، چون رودهایی ک هبه دریا میریزند رو به سوی کربلا دارند و در کناره ای جمع می شوند و رو به جوان محاسن سپید کرده یادگار دفاع دیروز و امروز،بر روی زمینی که قدمگاه افلاکیان است می نشینند.لب به سخن باز می کند همه،همه دلبستگی هایشان را کنار گذاشته اند هیچ کس به دیگری توجهی ندارد،اما شاهدان قرار فردا،متوجه ترین اند به این جماعت مدعوو،تا عده ای را که پر شکسته اند تیمار کنند و عده ای را که بال پریدن ندارند شانه هایشان را بگیرند و عده ی دیگر را پرواز بیاموزند. یادگار جنگ که گویی تنها برای این از قافله دوستانش جامانده تا در سالهای بعد از جنگ دیروز بلد راه جوانانی چون ما بشود تا راه را گم نکنیم و در میدان های مین دنیا پایمان به گوشه ی والمری ها و تله های انفجاری دنیا گیر نکند؛باید تخریبچی ها بمانند تا معبر بزنند.تخریبچی،مرگ آگاه ترین و عاشقترین عاشقان و سلحشوران کارزار با سیمخاردارهاست،وقتی واحد تخریب را انتخاب می کنی اولین معبری که باید باز کنی از خود به خداست،اول باید سیمخاردارهای وجود را برید و کنار گذاشت تا بتوان برای بقیه عاشقان راه باز کرد.جوان موی سپید کرده که همه را به خدا می خواند تخریبچی کار کشته ای است.حالا دیگر زمزمه بغضش همسایه فرات چشمهایمان شده است.نمی فهمیدیم چه می گفت چیزی درباره همینها،راندن شنی تانک بر بدنها،تاختن اسب بر بدنها، عزاهای بی دسته,علمهای خسته،آتش زدن درها،شکستن استخوانِ پهلوها.اآنی چشم باز می کنم حضور عاشورائیان فاطمی که بر بلندی های دشت ایستاده اند و در میان این جماعت عاشق به خاک نشسته، قدم برمی دارند و و پر وبال میدهد دلها را. اینها همه طعنه ای است به چون مایی که اعتقاد واقعی به«بل إحیاءٌ عند ربّهم یرزقون»نداریم؛ تنها حضور همین رهروانِ عشق بود که آسمان دلها و چشمها را بهاری نمود. بهت چشمانم از تماشا تهی نشده بود که دست بر دل خاک میبرم و انگار دستی از همین بدنهای ارباً ارباً شده در کارزار عشق،از دل خاک دستگیرم می شود و مرا در دل تاریخ سیر میدهد و از ورای تاریخ دوباره به میان این دشت آمده ام و مجاهدت عاشقان را با چشم دل به نظاره ایستاده ام, گیج و گنگ و مبهوت به اطراف می چرخم،به لباس هم قافله های همان جوانِ صاحب اشترمان در آمده ام،او هم هست اما با جثه ای کوچکتر در گوشه ای از خاکریز مرا به جلو می خواند. مشت گره می کنم و رو به جلو می دوم اما لحظه ای بعد نوری از زیر پاهایم برق از چشمانم می رباید و مرا از زمین می کند و به آسمان پرت می کند و بر زمین می کوبد.حالا سبکتر شده ام و آزادتر امّا اینجا همه چیز به هم ریخته است و به نظاره نشسته ام که چگونه کوه از کمر می شکند.
صدای هق هقِ جوان های اطراف مرا دوباره به میان این جماعت بر می گرداند.توان و تاب را با هم از دست داده ام و نشستم به نجوا با پاره تن بنت رسول خدا(ص) .هِی خواندم و گریستم و دیوانه وار سر به این سو و آن سوی صحن و سرای بی صحن مادری دوختم که لطافت چادرش را با تمام وجود بر روی سر و صورتت احساس می کنی.نمی دانم به چه بنامم این حیرانی را امّا خوب میدانم که امشب در دل این دشت بیکران،زلزله ای آمد و دلهای نیمه بیدار و جانهای خسته را لرزاند و چشمها را گریاند.
شهدا آمدند تا بمانند.