واکاوی یک درد
اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازمایدتان که در صحنه پیکار حق و باطل,
کدامین از شما نیکوکارتر است.
نامشان «موحد», کتابشان «قرآن», پیامشان «ایمان», جرمشان «قیام», راهشان «اسلام», امامشان «امام», سلاحشان «وحدت», درسشان «جهاد», مرامشان «تقوا» و مقصدشان «شهادت».
خدایا، یارانمان! یارانمان! آری یارانمان را ربودند که «تنها» بودیم، «تنها» شدیم. پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» میهراسند؟ چرا از ایمان میترسند؟
پنداری که چون شمع ذوب میشویم، آب میشویم. ما از مردن نمیهراسیم، امّا میترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند و اگر هم نسوزیم روشنایی میرود و جای خود را دوباره به شب میسپارد. چه باید کرد؟ از یکسو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا «آینده» بماند هم باید امروز شهید شویم تا «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا «شهید» نشود. عجب دردی!
خدایا، نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطانهای کوچک با «خون» اینها «خان» شوند؟ نکند «جانمایهها» برای «بیمایهها» ی دون، «سرمایه» مقام شود، نکند شهادت اینها، پایگاه دنائت آنها شود؟ نکند میوه درخت «فداکاری» اینها را «صاحبان ریاکاری» بچینند؟ نکند ثمره جنگ یارانمان به چنگ «فرنگی مسلکان» افتد؟ نکند «خونین کفنان» در غربت بمیرند تا «خویش باوران غرب» کامگیرند؟ نکند که...نه نه خدایا هرگز!
اینها که گفتم کفر است! مگر میشود که خون حسین پایمال شود؟ مگر میشود که دست عباس بر پیکر یزید بیاویزد؟ هرگز!
خدایا، یادآوران ایمان بودند، چگونه از یاد ببریمشان؟ سیاهی شب به سرخی خون آنان شکافت. بازوان پر توان انقلاب بودند، سرمایه قیام بودند؛ خدایا چگونه میتوان از یاد برد: «علم الهدی ها» را، «فروزشها» را، «بها الدین ها» را که با مرگ خویش حیات را شوری تازه بخشیدند و در این ظلمتکده چنان نوری خوش درخشیدند. این یاران ناب، شاگردان مکتب یارانی چون «عبدالحمید دیالمه», «مرتضی آوینی», «مصطفی چمران», «مرتضی مطهری» و ... بودند. مردمانی که یارانِ، «دوستِ یار» بودند، کسانی که تا بودند «سیّدمان» غم نداشت، نمیگذاشتند که غم داشته باشد ولی حالا دشمنان به ظاهر دوست چشمان «دیالمه» را دور دیدند که خون به جگر «سیّدمان» میکنند. آمدم تا بگویم «سیّدم», «عبدالحمیدت» آمد، آمدم تا تلنگری باشم به افرادی که میگویند حرفهایت معنا ندارد، افرادی که دلخوش کردند به حرفهایی که تو به آنها خوشبین نیستی. آمدم تا دیگر اندوهَت را نبینم، چشمان نگرانت را نبینم، چشمانی که همه چیز را دید؛ و هر چه نصیحت کرد باز این جماعت کج رو به راه خود رفتند و این کاروان سختی کشیده را به راه خود کشیدند و بر پیکرهاش ضربتی زدند. جماعتی که هر چه گفت فقط به زبان آوردن بود و هر جا که خواست کاری بکند لنگید، ولی بازهم نفهمید که هرکجا که لنگ زد به خاطر این بود که گوش به نصیحتهای «معلّممان» نداد، نمیدانم نفهمید یا نخواست که بفهمد. فقط همین را بدانید که کودکان در گهواره امروز جوانانی شدند برومند و راستقامت، جوانانی که اگر پایمان را هم بشکنید و زبانمان را هم ببرید و تنهایمان بگذارید بازهم دست از یاری پیرمرادمان برنمیداریم، آمدیم تا نگویی «اینَ عمّار» که ایکاش وقتی که این کلمات را میگفتی کور میشدیم و نمیدیدیم و کر میشدیم و نمیشنیدیم که رهبرمان تنهاست و «عمّارش» را میجوید.
آمدیم تا بگوییم ما هستیم و مثل ما کم نیست، «عمّارانت» بیدارند، بیدارند و نخواهند گذاشت نماز این امت قضا شود؛
خیالت راحت، دلت قرص.