کاش بودی....
سال88 سال عجیب و بیشتر از آن سال غریبی بود. غربتی که بچه های حزب الله در آن سال و سالهای بعد از آن تحمل کردند برابر بود با همه سهم غربتی که بعد از جنگ,از زندگی شهر نشینی,نصیب حزب الله شده بود. در این هشت ماه به اندازه هشت سال پیر شدیم.آتش غیرت تمام وجودمان را سوزاند وقتی دیدیم که تصویر اماممان را آتش زدند,آرزوی مرگ کردیم وقتی می شنیدیم که به مولایمان ناسزا می گفتند و مامور بودیم به صبر و سکوت. مقدس ترین نامهایمان را دزدیدند.چه باید می کردیم وقتی به عروسکهای خیمه شب بازی یِشان که با دست خود صدایشان را می بریدند,هر چند که کشته سازی شیوه این قبیله است, نام «شهید» نهادند. ما شاگردان مکتب مردان میادین میدان مین و سیم خاردار و خاکریز بودیم؛ امّا آن دوران دستمان مثل آقا مرتضی به قلم عادت نداشت و با قلم تاراج کردند روایت فتحهای مقدسمان را. کاش بودی! تویی که مزارت زیارتگاه جاویدان ماست!وقتی از راههای طی شده سخن می گفتی راههای زمین و آسمان را گذرانده بودی و برایمان می گفتی,آن چه را که خود دیده بودی. سید!کاش بودی و هنرمندان متعهد امروز را درس انقلاب و غیرت و تعهد و هنر و عشق و ادب می آموختی.کاش بودی!... نه تو هستی,زمانه ما را با خود برده است و تو مانده ای.یاد تو هم عطر خوش تسبیح میدهد و شوق پرواز را در تن های مرده ی ما زنده می کند.گردی از سوره های گنجینه ی آسمانیت را به این صفحه پاشیده ام تا بوی لاهوت بگیرد. مرتضی جان!امروز در میدان جنگ نرم,سخت محتاج تو هستیم. باز برایمان بگو! باز برایمان بخوان! ما را یاری کن!چه قدر جای صدایت خالی است تا راز خون را فاش کنی و بخوانی:ای شهید!ای آن که بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش!